سه ما گذشته . از روزی که دوباره معجزه زایمان رو تجربه کردیم. توی این سه ماه تقریبا هر روز به این فکر کردم که بنویسم. از تجربه این بار که تصمیم گرفتیم از اول تا آخرش رو طبیعی بریم. از دست انداز ها و وحشت های چند ساعت آخر. از دردی که باور نمی کردم واقعی باشه. از درک ذره ذره حرکت یوسف توی بدنم، و از اون لحظه آخر که فکر می کردم هیچوقت نمی آد. لحظه ای که می زارنش توی بغلت و دردی که هیچ توصیفی براش نیست در ثانیه ای قطع می شه.
ولی همچنان نمی تونم بنویسم. همونطور که از زایمان مسیح 3 سال گذشته وهنوز نتونستم بنویسم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر