توی پارک یه چرخ و فلک بود که یه دختربچه همسن مسیح داشت با باباش باهاش بازی می کرد.از مسیح پرسیدم :"می خوای بری اونجا بازی کنی؟" گفت آره و دوید.
وقتی رسیدیم مسیح سوار چرخ فلک شد و دختر بچه شروع کرد به چرخوندن. من می خواستم کم کم بیام عقب که دوتایی با هم بازی کنن که یهو بابای دختره بهش گفت:"نباید اینکارو بکنی. باید اول ازش بپرسی شاید دلش نخواد بچرخونیش." دختره هم دید دردسر کار زیاده دوید و رفت و به باباش گفت بیا با هم بازی کنیم. مسیح هم موند تنها روی چرخ فلک.
می فهمم که باباهه می خواست به دخترش یه درس اخلاقی بده. ولی به نظرم دخالت بیجایی کرد و موقعیت خیلی خوب بازی رو از هر دوتا بچه گرفت. ولی مهمتر از اون این بود که من مغزم اونقدر سریع کار نکرد که جواب بدم که نه اشکالی نداره. چون هدفم از پیشنهاد از اول این بود که مسیح با یه بچه دیگه شروع کنه بازی کردن ومن خودمو کمرنگ کنم، انگار انتظار داشتم مسیح خودش جواب بده. در حالیکه سناریویی که نه توسط یه بچه همسن مسیح، بلکه توسط باباش ایجاد شده بود، پیچیده تراز حضم یه بچه 4 ساله بود.
خلاصه که مودبی کانادایی ها گاهی دیگه زیادی می شه! به نظر من اینکه بچه ها بتونن بابچه های غریبه رابطه ارگانیک بدون بزرگتر درست کنن خیلی مهمه. و من به شخصه سعی می کنم تا جایی که ممکنه، حتی یه سری بدرفتاری ها رو هم بی خیال شم و اجازه بدم ارتباط بره جلو. چون کنار اومدن با هم و حل کردن مشکل هم چیزیه که بچه باید در ارتباط با همسن های خودش یاد بگیره. وبچه های این دوره زمونه تقریبا اصلا فرصت همچین تجربه ای روندارن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر