پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۵

پسرک کوچک چند وقتی است که خوب نمی خوابد. شبها به جای اینکه کنارش دراز بکشم باید بغلش کنم و شیرش بدهم. امیر باید بیاندازدش روی پا و تکانش بدهد. فقط با مامانم همچنان بی بهانه می خوابد.

اما لحظه هایی هست، وقتی شیرش را خورده و با اصرار می خواهد با نوک سینه ام بازی کند، که یکهو آرام می گیرد. دستش را که می گذارد روی سینه ام نفسش آرام می شود، چشمهایش را می بندد، و انگار که تصمیم گرفته باشد تا ابد به همین حال بماند ساکت می شود.

اینجور وقتها دلم ضعف می رود. تا به حال حس نکرده بودم هیچکس اینقدر به من وابسته باشد. حتی مسیح. دست و پایم می لرزد. لذت دنیا را می برم. یک لحظه هایی می خواهم از ذوق آنقدر فشارش دهم که نفسم بند می آید.

ولی ته دلم، همان صدای همیشه نگران، بدجور می ترساندم. 

هیچ نظری موجود نیست: